انارماهی



میخواستم در کنار تمام نصایح و درسهای زندگی که درست و غلطش را نمی دانم بس که نانوشته است، از تو مراتب خاصِ تشکر را به جا بیاورم دخترکم.

اول از همه اینکه ممنون که یادم دادی برای آنچه که می خواهم گاهی لازم است پا به زمین بکوبم، صدایم را به عرش برسانم و چشمانم را ببندم و دهانم را باز کنم، ممنون که یادم دادی گاهی اوقات در مقابل برخی افراد باید که فطرتا وحشی بود. یعنی اگر گرفتنِ حق در عرفِ جامعه برابری کرد با زیستن در جنگل، اشکالی ندارد اگر به قولِ عرف وحشی بازی در بیاوری. از تو ممنونم که یادم دادی گاهی اوقات باید داد زد.

می دانی سادات خانم! اصلا اگر نمی آمدی، اگر من مادر نمی شدم، یاد نمی گرفتم حاضر جوابی کنم، یاد نمی گرفتم داد بزنم، یاد نمی گرفتم بی خود و بی جهت از حقم نگذرم، یاد نمی گرفتم حتی به کسی که بهم ظلم کرده اخم کنم. الان اما همه ی این کارها را میکنم.

دوم اینکه می خواستم اعتراف کنم، اولین باری که سرِ کسی داد زدم، بخاطر تو بود. در خروجیِ حرم یکی از امامزادگان را در روزِ مراسم خاص و شلوغی بیخود و بی جهت بسته بود، خروج ما خیلی اتفاقی همزمان شد با ورود سیل عظیم جمعیت به داخلِ حرم، تو توی بغلم بودی، سه یا شاید چهار ماهه، فشار جمعیت انقدر زیاد بود که تمام محتویاتِ معده ات رویِ من و تنی چند از ن اطراف خالی شد، گریه میکردی، درواقع هوار میکشیدی از درد، ترس، انزجارِ وسط یک جمعیتِ وحشی قرار گرفته . و من هم درست مثل همان جماعتِ وحشی صدایم را بلند کردم، هوار زدم و راه را برای خودم و تو باز کردم و باز با همان صدایِ بلند سر خانم مسئول که به خاطر تدبیرِ نا تدبیرِ او آن در را بسته بودند داد زدم و اعتراض کردم. میدانم قیافه ام انقدر ترسناک شده بود که زن هیچ چیز نگفت ولی از آن روز به بعد آن یکی درِ خروجی باز است.


بعد از آن روز خیلی به خودم گفتم نباید سرِ بنده ی خدا داد میزدی، و با خیلی روش ها خواستم خودِ مادرم را توجیه کنم، شاید اگر همان دختر دانشجوی بی قید و بندی بودم که خوب و بدِ وجود هیچ بشری به من ربط نداشت، موقع دیدن زنی مثل خودم در آن حال، میگفتم: چه بی فرهنگ . ولی حالا که مادرم خوب می فهمم مادرها خیلی راحت می توانند درهای ورود و خروج دنیا را باز، بسته، و جابجا کنند، اگر بخواهند.


تو هم اگر مادر شدی، نگذار حق کودکت، هرچقدر کم و ناچیز، پایمال شود، مراقب حق الناس باش، و همانقدر مراقب حق و حقوقِ خودت.

به ما فقط یاد دادند مراقب حق الناس باشیم، انقدر که از حق خودمان هم کندیم و دادیم به مردم.

والسلام.


مثلا بعد از سرکشی از زنِ همسایه و دوقلوهایش امیرعلی و امیرمحمد، برسی به من که ایستاده ام کنارِ مطبخ و مثل همیشه ایستاده کارهام را انجام می دهم، بپرسی: این چیست ملیکا؟ بگویمت: چسب ، مقواها را با آن به هم می چسبانم، بگویی مقواها به چه کار می آیند؟ بگویم جعبه هایی می شوند برای قرار دادنِ اجناسِ مردمان و نظم انگیز کردنِ کشوها و کمدها، و جا دادنِ وسایل عروس ها و دامادها و دخترها و پسرهای آینده ی هر خانواده، بگویی دیگر چه؟ بگویم و کتاب ها، کلمات، و اسرار مگوی هر دفتر و کتاب و کاغذی که باید دور باشد از دست، از چشم ، از نامحرم . بگویی آن را بیفکن . جرات دارم رها کنم آنچه را که فکر می کنم وسیله ی رزقم آن است؟ نمی دانم. به اینجای مکالمه که می رسیم، احتمالا تو رفته ای. چون نه ایمانِ من قدرِ موسی ست، نه تو آنقدر از شناختِ من دوری که ندانی عکس العملم را.

همین یک تکه ی مکالماتِ تو با موسی در قرآن کافی ست تا حسرت بخورم به اینکه چرا در زمان هیچ پیامبری رویِ زمین نبودم . شاید زمین با بودنِ پیامبرانِ تو، زمین، زمانِ حضورِ حاضر و ناظرِ حجتِ تو جای بهتری بوده برای زیستن، برای ایمان داشتن. و چه سخت است به حقیقت، ایمان به پوست پاره ای، برای ما مردمِ آخر امان.


کاش دلم را ببرم جایی که دور باشد از دست، از چشم، از نا محرم، شاید مومن تر شدم.




می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. .


شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند یا توی یادداشت های همان گوشی. من اما ناراحت نیستم هیچ.


جایی خواندم که دادن اطلاعات به بچه ها باید خیلی کم و محدود و نکته ای باشد، از آن روز وقتی می پرسد این چیه مامان؟ به جای اینکه بگویم "این ماهِ کامل است مامان، ماهِ شبِ چهارده که در چهاردهمین روز از هر ماهِ قمری مثلِ صورتِ تو در آسمان می درخشد، وقتی که ماه این طوری ست، مامان‏عزیز در خانه اش ختم انعام دارد، ." می گویم: خودت چی فکر میکنی؟ و او بعد از چند روزی که در جواب این سوال سکوت کرد، بالاخره گفت: ماه.


مادری کردن را این روزها بیش از پیش در سکوت کردن پیدا می کنم.


اینجا که ماییم صحرای م است. همه چیز در بهترین حالت خودش؛ ولی گندآب گذاشته. همه ، بی که نگاه کنند مرد کدام میدانند، شده اند مربی بهترین سبکِ زندگی، بهترین آشپزی، بهترین شوهرداری، اووووووه بهترین روش‌های بچه داری را که نگو و نپرس. انگار از شکم مادر که بیرون آمدیم کاغذی دستمان دادند از عیوب دنیا و گفتند یک به یک برطرف کن و تیک بزن.
همه خودمان را ریخته ایم بیرون روی دایره. و فکر می کنیم این "من" انقدر خوب است که بتواند هزار تا یا ده هزار تا یا صد هزار تا یا حتی یک اِم و دو اِم و سه اِم از خودش تکثیر کند. از روی دست هم زندگی می کنیم. از روی دستی که از خودش هیچ چیز ندارد بس که همه چیزش را گذاشته به حراج. 

پوچمان کرده این سهل الوصول بودن شبکه های مجازی. پوچ و تو خالی. بد نیست گاهی با خودمان فکر کنیم خطی، ربطی، احساسی، رازی، نیازی، چیزی مانده برای خودمان و خودمان؟ فکری و سوالی هست برای خودمان؟ درد دلی، جشنی، سروری، غمی، حس شاذّ ی که با "صبر کن عکسشو بگیرم" خرابش نکرده باشیم؟

میوه تا وقتی سالم است و قابل نیوشیدن که تازه است و بکر و تو پُر، پوستش را که بگیری و بگذاری برای تماشا؛ زود می‌گندد. خیلی زود.

آقاجون، از شش سالگی کفاشی کرده، پادویی کرده، زمین خورده، ورشکسته شده، بارها از صفرِ صفر شروع کرده و حالا صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های تولید کفش تمام چرمِ دست دوزِ مردانه است. از چند سال پیش به لطف واردات کفش چینی و این اواخر کفشِ چرمِ تُرک، کاسبی شان مثل قبل نیست ولی زندگی شان چرا.


خاله بزرگه، از هفده سالگی که ازدواج کرد پی کسب هنرهای مختلف بود، خیاطی و منجق دوزی و گلدوزی و گل سازی و مجسمه سازی و سرمه دوزی و روبان دوزی و هر چیز دوختنی و ساختنی و پختنی که فکرش را بکنی را یاد گرفت و دستِ آخر آموزشگاهِ خودش را تاسیس کرد. حالا به لطف تورم و بالا رفتنِ سرسام آور نرخ کلاس های سازمان فنی حرفه ای کاسبی شان مثل قبل نیست، اما زندگی شان چرا.


از این مثالها اگر بخواهم بزنم، دور و اطرافم زیادند، کسانی که شاید کسب و کارشان مثل دورانِ قبل از رکود و تورم و بالا رفتن نرخ دلار نباشد، ولی زندگی شان هست. به همان اندازه پر برکت، به همان اندازه و شاید حتی بیشتر پر رزق و روزی، به همان اندازه بزرگ، به همان اندازه و شاید بیشتر قشنگ. برای من که دلیل همه ی اینها را چیزهایی میدانم که برای خودم مقدس اند، تازه وارد شدن به بازاری که انگار رحم و مرام و مروت و بذل و بخشش در آن جایی ندارد کمی یا شاید بهتر است بگویم خیلی سخت است. ورود به بازاری که می گوید اگر گران شد تو هم جنس از قبل خریده را گران کن تا بتوانی بعداً بخری، برای منی که نانِ دستِ پیرمردی را خورده ام که هیچوقت حتی در اوضاع کنونی جنس از قبل خریده را به این بهانه گران نکرده، سخت است، خیلی سخت. این که می بینم همراهان و هم صنفان راهکارها و حرفهایم را درک نمی کنند سخت نیست ولی اینکه ببینم دارم کم کم شبیه به باورهای کسانی می شوم که شبیه من زندگی نکرده اند، شبیه من نان نخورده اند، شبیه من شب و روز به هم نرسانده اند، سخت است. خیلی سخت. ترجیح دادم که تنها باشم. به دور از هیاهو، به دور از حرفها، به دور م هایی که از آنچه می خواهم از خودم بسازم دورم می کنند. من به برکت باور دارم. به ایمانی که پشتِ هر سود کمتر هست، و به هر بخششی که از زحمتِ دستِ آدمی باشد، قسم می خورم.


من با باورهای خودم، در همین بازارِ پر هیاهوی سرشار از برکت به کار ادامه می دهم و ایمان دارم که سود، نه در جیبِ من و بقیه، که در نگاهی نهفته است که مشتری به من و محصولات من خواهد داشت.



آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.


زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون بنظرم آدم هیچ چیز از خودِ خودِ تنهایی اش ندارد، هر چه دارد از همان نفخت فیه من روحی ست، و وقتی بخواهد از آن هم فاصله بگیرد و به خودش بگوید من خیلی بلد هستم و خیلی میدانم و اینها، از یک جایی به بعد کم میاورد، از آنجایی که می خواهد هی به فکرهای دلش گوش نکند، هی به حرفهای دلش گوش نکند، آدم دقیقا از آنجاست که کم میاورد و زندگی برایش سخت می شود. بیا و دست مرا بگیر و با خودت ببر. مثل قبل، به همان جایی که برده بودی، به همان روزهای شیرین. من این روزهای مزخرفِ بی هیچی را نمی خواهم، این روزهای گوش به حرفهای مسخره و مضحک یک نفر که هیچ چیز از خودش ندارد را نمی خواهم. من همان روزهایی را می خواهم که از همین کنج خانه وصل می شدم به ایوانِ طلای شما، وصل میشدم به پنجره فولاد و شفا می گرفتم. من همان روزها را می خواهم.


حتما یادتان هست که می گفتم دوست دارم از خودم خط و ربطی داشته باشم، حالا دیگر نمی خواهم آقا، من همان خط و ربطِ شما را داشته باشم برای همه ی عمرم کافی ست. دلم همان درد و دل های با خانم ام البنین را می خواهد و همان شجاعت سابقِ دعا برای شهادت سیده خانم. دلم همان رهایی قبل از خودم و چسبندگی شدید به شما را می خواهد. دوست دارم برگردم به همان روزها که قلبم فقط عشق می شناخت ولاغیر. البته روزهای خیلی دوری نیست، به تقویم اگر نگاه کنی ده دوازده ماه است که شده ام این دیوانه ی زنجیری بی هیچی، پس بیا تا دیرتر و دورتر از این نشدم دوباره مرا بگیر، ببر به همان دنیایی که دلخوشی اش نذرِ غذایِ روزانه ی منزل بود و نیتِ نشستن سرِ سفره ی امام جواد. مرا ببر به همان دنیایی که می خواست خانه اش حرم باشد، از این اداهای روشنفکری بیرونم بکش و دور کن آن کسی که آمد و عزیز بودن جانش شد بلای جانم و حرفهایش خودِ برای خودم دوست داشتنی ام را از خودم دور و دورتر کرد.


از خود آن روزهایم اگر بپرسی سراسر استعاره بود، نه این کلماتِ خشکِ بی احساسِ بی معنی. بیا و دوباره آب سقاخانه به من بچشان و بگذار یله صحن رضوی را بدوم و خاک کفش داری سرمه ی چشم کنم و جانی دوباره بگیرم از روزهات، لحظه هات، و ذراتِ معلق در هوایِ با تو بودن.



یک استادی داریم که از حرفهاش فهمیده ام؛ مادر یعنی: "موجودی که باید محکم تصمیم بگیرد". مادر یعنی موجودی که بتواند در لحظه و در هر ثانیه، تصمیمات محکم بگیرد و پایِ آنها بماند. اگر تصمیم می گیرد بچه را آزاد بگذارد تا آب بازی کند، پای خیس شدنِ لباس و سر و وضع و کثیف شدنِ موها و احیانا خراب شدن اسباب بازی های برقی و . بماند. اگر تصمیم میگیرد عزتِ بچه را جلویِ دیگرانی که زیاد بکن و نکن و اخ و اوخ به بچه می کنند حفظ کند، یک خط قرمز محکم دور جمع های نه ی مهمانی ها بکشد و پا به پایِ بچه اش بچگی و بازی و مراقبت کند. اگر تصمیم می گیرد قداستِ پدر را در خانه حفظ کند آن جاهایی که قبلا برای بابا توضیح نداده این روش تربیتی غلط است یا درست و با یک عکس العمل از پیش تعیین نشده از بابا مواجه می شود، با بابا همراهی کند. مادر یعنی در هر لحظه یادش باشد که تصمیماتِ محکمی که از قبل گرفته چیست و چطور باید عملی شان کند که هم حرمتِ بزرگتر حفظ شود، هم قداستِ پدر، هم روابطِ خانوادگی و هم خیلی حرمت های دیگر.


البته اگر از آن دسته مادرهایی باشید که کلا حرمتِ بزرگتر و روابط خانوادگی و دیگر حرمت های دنیای آدمیزادی برایتان کاملا بی اهمیت باشد، می توانید خیلی راحت تر مادری کنید.


پ.ن: حرمت را نه می شود تعریف کرد، و نه می شود برایش خط قرمز خاصی گذاشت، اما من، آنجا که حس کنم انسانیتِ یک نفر نادیده گرفته می شود، اسمش را می گذارم بی حرمتی و تمام تلاشم را می کنم با آدمها مثلِ آدم رفتار کنم حتی اگر خیلی کوچکتر از من باشند، حتی اگر از مدل حرف زدن و غذا خوردن و خیلی دیگر از کارهایشان بدم بیاید. (این را ننوشتم برای شما، نوشتم برای منِ درونِ خودم)



بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.

اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛ کیف می کردم.

اما دستِ آخر، وقتی که بابا سیدش خواست برای گرفتنِ شناسنامه برود، دفعتاً تصمیم گرفتیم اسمِ دخترمان را "هدی" بگذاریم. روزهای اول صدا کردنش سختم بود، پیش می آمد که حنانه صدایش کنم، یا اصلا بگویمش "بچه"، بی هیچ پسوند و پیشوندِ دیگری. اما حالا که زندگیِ بعد از "هدی سادات" را نگاه می کنم، می بینم "هدی" چه انتخاب خوبی بود: "هدایت کننده ی به راهِ حق و حقیقت". و مگر حق و حقیقت جز آن است که احساس آرامش کنی؟


هدی مرا هدایت کرد واقعاً. قصد تعریف و تملق و پاشیدنِ هزار و یک حسِ مادری به در و دیوار اینجا را ندارم؛ زندگی ام بی اغراق بعد از هدی ذره ذره شکل گرفت. انگار تازه بعد از بیست و پنج سال بودن، متولد شدم و پا به دنیایی گذاشتم که می توانستم دوستش داشته باشم، با تغییراتش خودم را شکل دهم و خودم را جزء کوچک اما زیبایی از آن ببینم.



احتمالا یک روزی که دیر نیست و دور میفهمی زندگی ارزشش را داشته. ارزش همه ی بالا و پایین و ضجه زدن ها و به زوووور به چیزی رسیدن ها و از دست دادن ها را.

گفتم از دست دادن. از دست دادنی در این عالَم نیست جز اینکه در ازایش چیزی ارزشمندتر به غنیمت برداری؛ که تجربه این غنی ترینِ غنایم خلقت، آنقدر در دفتر دنیا به کارت خواهد آمد که روزی به تمام بیم و اضطرابش نگاه کنی و لبخندی نثار تمام آنچه پشت سر گذاشته ای بکنی از سرِ رضایت و شاید هم شوق.

دخترم، جانِ دلمِ، تو ثمره ی زندگی من نخواهی بود چرا که دو جانیم با دو چشم و دو نگاه و دو قلب و چندین احساس مختلف و گاهی مختلط که اشتراکاتمان در درک شوری و ترشی و تلخی بسیار محدود است و اندک؛ پس بچرخ و دنیا را از چشم خودت ببین و جهان را با بال های خودت پرواز کن و خودت را جز از دریچه ی احساس خود نشناس.


مثل روز اول مدرسه، پر از شور و شوق و هراس. مثل اولین روزهای پانزده سالگی پر از میل جذابیت. مثل اولین بار قدم گذاشتن در آب، پر نشانه های تازگی. مثل اولین روزهای مادری و لمس تکان هایش؛ پر از ترسی از جنس هیچ چیز؛ عشقی از جنس هیچ چیز و تمامیتی به وسعت دنیا. مثل بار اول حضور در چت روم و هیجان بالا و پایین رونده در دل. مثل بار اول لمس دست هایش دست هایت را. مثل اولین بار شنیدن صدایش. مثل یک شب دلتنگی و یاد آمدن بویش. مثل اولین بارِ نوشتنِ بی کمک، خواندنِ بی کمک. آمدی و نوک انگشت هایم را شکوفه ی بهارنارنج کردی، رشته های اقاقیا بافتی به شبِ موهام و بهار و بهار و بهار پاشیدی به چشم هام؛ قلبم؛ وجودم. آمدی و باران شدی و عطر بهارنارنج هفت شهر آن سو تر از دنیای مرا برداشت . آمدی و شدی خورشید پنجره ای که به کورسو هم امید نداشت . آمدی و شدی بهار . شدی آسمان . شدی دریا . 

لحظه های قبل از تو چگونه بود؟ اگر نام این که هستی زندگی ست.


زنده شده ام. یک جور زنده ی پخته. یک وقت هست آدم طوری زنده می شود که هنوز داغ جوانی ست. شوووووور زندگی سر و کول وجودش را گرفته و شوق زیستن؛ تبدیل دنیا به بهشت و تغییر هر آنچه کریه به عالی، همه ی مغز آدم را گرفته، طوری که واقعیت را نمی بیند. این بار جور دیگری زنده ام.

بعد از سالها تجربه ی مرگ. بعد از سالها جان کندن برای زندگی؛ این بار طوری زنده ام که بشقاب پر نقش و نگار سفالینی از کوره های چند هزار درجه جان سالم به در برده، نشسته بر دیوار بتونیِ خانه ای شهری، مسافر میان شب و روز. خوشی و ناخوشی؛ دل بستن و دل بستن و دل بستن

یک طورِ پخته ای این بار زنده ام. پر از رهاییِ دل‌کندن، پر از پیدا کردن وابستگی‌های ارزشمند و سرشارم از دلبستگی هایی که این همه سال انکارش نمی ارزید. آدمی به "جرات" زنده است. به عدد کارهایی که از سر جرات انجام می دهد. به عدد دل بستن های با دل و جرات؛ به عدد محبت کردن های محکم؛ به عدد رحم کردن های پیاپی؛ به عدد بخشیدن‌های پر قدرت.

محکم مثل رنگ های مینا روی مس


نمیدانم پرم سوخته؛ چشمم کور شد یا پای خیالم را از بالا بریده اند که اینطور بی حرکت نشسته ام گوشه ی زندگی؛ صبحانه آماده میکنم، نهار، شام، روزی چند بار چای دم میکنم و میخورم، شبکه های تلویزیون را زیر و رو میکنم، هزار تا فیلم و سریال میبینم، با تلفن حرف میزنم، آی دی پیج های اینستاگرام را حفظ میکنم و دنبال پیام های آماده ی ارسال گوگل را زیر و رو می کنم، کنارش گاهی اجابت مزاج هم دارم اما سابقه نداشته هی منتظر باشم، هی منتظر باشم هی منتظر باشم تا اوضاع بهتر شود.

من همیشه کاری میکردم، کاری از قدم بلندتر؛ کاری از زورم بیشتر؛ این چه زندگی تخمی ای ست که برای خودم ساخته ام؟ چه جبر مزخرفی ست که هی توی سرم میگوید صبر کن به ثبات برسیم . مختصات ثبات در کدام نقطه ی جغرافیایی ست که توش میشود پرواز کرد و چشم ها را به افق های دور خیره کرد و پاهای خیال را بلند کرد تا پشت پرچینِ واقعیت؟

من از انتظار بیهوده برای ثباتی که نمیرسد و نمیدانم چرا انتخابش کرده ام بی‌زارم . 

انگار کن گذاشتندم ته قبر


نوشتن با لپ تاب عاریه ای همسر را دوست ندارم. ولی چشم و چارم توان نوشتن مطالب رادیو را با گوشی ندارند. راستش هنوز به اینکه کسره به جای شیفت و ی کلید دیگری ست و ضمه به جای شیفت و سین کلید دیگری ست عادت نکرده ام. یک ماه و نیم استفاده از لپ تاب عاریه کجا و 10 سال زیست شبانه روزی با ماسماسک خودم کجا. این جناب بشیررایانه هم که معلوم نیست کجاست؟ حالا خب کرونا آمده که آمده بیا و لپ تاب ما را ببر منزل درست کنْ تعهد کاری چه میشود؟ راستی این لپ تاب عاریه ای علاوه بر ایرادات فوق الذکر به جای ترکیب شیفت و ف که باید بشود ویرگول همچین میکند: ْ

خلاصه دست ما را گذاشته وسطِ پوست گردوْ نمی دانیم چه کنیم

 

برنامه های سال جدیدم را نوشتم روی کاغذ. این مدیر تحریریه ی جدید را دوست ندارم. نه که نداشته باشم ولی نمی توانم به کسی که تا همین دیروز آقای ر خاکی و ساده و راحت و روان بود یک دفعه بگویم دکتر ر ، سخت است خدایی (ویرگول را پیدا کردم) تازه یک گروه هم زده توی واتس اپ و جمله های نارادیویی نویسنده ها را اصلاح می کند که به مرور هی بهتر و بهتر شوند. نمی دانم چرا تا به حال یک جمله هم از من ننوشته و اصلاح نکرده، کلا هر متنی که براش می فرستم یک ایموجی دست زدن می فرستد و تمام، گاهی هم بعد از فرستان موضوع برنامه می گوید آفرین.

نمی دانم همه دکتر که می شوند کم حرف می شوند یا نه.

 

داشتم فکر می کردم فردا روزی که من هم مدرک دکتری ام را بگیرم دنیای بیرون همین طور راحت با من آداپته می شود و بهم می گوید: دکتر مشتاقی؟ چطوری می توانید؟ من که بعد از یک ماه و نیم استفاده از این لپ تاب هنوز به فشار کلیدهایش هم عادت نکرده ام. شما چطور یک شبه عادت می کنید به صورت دسته جمعی به یک نفر بگویید دکتر؟

 

از همه ی این ها گذشته می توانید عادت کنید توی خیابان که هم را دیدید، دست ندهید و بوس نکنید و همدیگر را سفت فشار ندهید؟ ما تا حالا فقط به فاصله ی طبقاتی عادت داشتیم.

 

 

 


من تا قبل از او معنای واقعیِ "آدم خاص" را نمی دانستم. وقتی می گفتند "فلانی خیلی خاصه" نمی فهمیدم یعنی چی و هرچه وجودش را پایین و بالا میکردم ویژگی ای نمی یافتم که در دیگر آدم ها ندیده باشم، او ولی خاص بود؛ خاص هست.

انگار ذهنش کندوی عسل باشد و او ملکه ی کندو، هر شخص و هر موضوعی در ذهنش جا و طبقه و شبکه ی مخصوص به خود را دارد انگار آدم ها و موضوعات در ذهن او جعبه جعبه اند، پرونده سازی شده، تمام و کمال. او تنها کسی است که واقعا می تواند در آن واحد چند کار را انجام دهد، چند کار به معنی واقعیِ کلمه، وگرنه نوشتن و حرف زدن و گوش دادن و سبزی خرد کردن و پیازداغ کردن همزمان از هر کسی برمی آید. او اما فراتر از اینهاست. می تواند در لحظه وسط یک جلسه ی کاری با موضوع "چگونه نوروز را جذاب کنیم" حضور داشته باشد و به پیامک: "دلم خیلی گرفته دارم میمیرم" از سوی کسی که دو ماه است او را ندیده و حتی خبر تازه ای هم نداشته به طور کامل و کافی جواب دهد. انگار در لحظه جعبه ی مربوط به فرستنده ی پیامک در ذهنش باز می شود، میاید روی میز پهن می شود و یادش میفتاد که این فلانی دو ترم گذشته را مشروط شده، پدرش را از دست داده و به دلایل نامعلومی دو ماه بوده که ازش بی خبرم، نمی دانم اینجا توی ذهنش چه جادویی اتفاق میفتد که دقیقا می داند چه بگوید؛ پس برایش می نویسد: می فهمم، دلت برای بابات خیلی تنگ شده.

 

بعد خیلی سریع به جلسه برمیگردد، حرفهای حاضران را می شنود، تا هر وقت که لازم باشد آنجا می ماند و جلسه را به سرانجام می رساند تا برای مخاطب ، نوروز را جذاب کند. بعد به تماسی جواب می دهد که حول محورِ جلسه ی فردا ست "بررسی امور مالی شرکت"؛ و قول می دهد تا فردا صورت های مالی ارائه شده را بررسی کند تا در جلسه هم حاضر و هم آماده باشد.

بعد از جلسه ی جذاب سازی نوروز نوبت مهمان شدن در خانه ی دوستش می رسد، طوری با بچه ی حاضر در جمع بچگی می کند، انگار مادری ست بیست و چند ساله، بسیار جوان و حتی گاهی دست و پا شکسته در اصول بچه داری، اما در همین حین وقتی به تماس تلفنی پسرش پاسخ می دهد، جعبه ی مربوط به پسر را روی میز ذهنش باز می کند و تمام و کمال گوش می شود به نیازی که در آن لحظه دارد.

بعد از خداحافظی جعبه ی یاد شده سر جایش میرود و او برمیگردد به جعبه های بازِ دوستش و دختر کوچکش روی میز و ساعات می گذرند، همین لحظه توانایی همدلی و همدردی دوستی که به تازگی فهمیده او و همسرش اصلا به درد هم نمی خورند را هم دارد و با برقراری تماسی جعبه ی آنها نیز روی میز می آید و جمع می شود.

بعد از آنکه مهمانی تمام شد، طی راه به متنِ نوشته شده ی آن یکی نگاه می کند، این مربوط به جعبه ی دوستی ست که می خواهد گوینده شود، متن را با صدای خوشِ خودش می خواند و در انتها تاکید می کند: یه بار بخون ببینم، این یعنی جعبه ی مربوط به آشنایی که می خواسته گوینده شود باز شده و بعد بسته می شود.

برای او فرقی نمی کند جعبه ی شما در ذهنش بالاست یا پایین، فرقی نمی کند، جعبه ی شما قدیمی ست یا جدید، فرقی نمی کند سطح ارتباط حضوری و مجازی شما با او چقدر است، او همیشه حاضر است. او بلد است چطور توجه کند، و از همه مهم تر چطور توجهش را تقسیم کند، او برای ما به معنای واقعی کلمه "مادر" است.

 


بله؛ اون آدم مظلومی که خیلی از ما نقشش رو بازی کردیم. حتی توش غرق شدیم یه روی دیگه هم داره و اون روییه که نمیخواد، نمیتونه یا شاید یاد نگرفته علاقه‌ی اطرافیان نسبت به خودش رو ببینه و اگر بخوام یه کم بیشتر به کنه قضیه نگاه کنم باید بگم شاید به نفعش نیست که دوست داشته شدنش رو ببینه.

چرا؟

چون توی همه ی قصه‌ها توی همه‌ی ماجراهایی که تهش یکی میبره و یکی می‌بازه مزه میده جای اونی باشیم که قدرشو ندونستن. راحت تره، بی مسئولیت تره و بار آدم سبک تره وقتی که خیالش راحته طرف مظلوم قصه است. بار آدم خیلی سبکه وقتی همه بعد از شنیدن حرفهاش بگن: آخیییییی بمیرم برات.

حالا قسمت سختش، اون واحدی که تو این ترم زندگی من برداشتم همینه دقیقاً. که بگردم ببینم سخت‌ترین‌ها، زمخت‌ترین‌ها، من در مقابلشون قابل ترحم‌ترین‌ها. اونا چجوری دوستم دارند؟ اصلا ساده نیست. هیچکس هم این وسط نیست که دلداریت بده. چون این خود خود تویی که باید بگردی و مدل دوست داشتن دیگرانُ نه تنها پیدا کنی که ازش خوشت بیاد و دل به دلش بدی.

 

شماها کدومتون دنبال این رفتید تا حالا؟ کدومتون پا پس نکشیدید از اینکه بخواید طرف مظلوم ماجرا نباشید؟ قربانی ماجرا نباشید؟ اگر تجربه‌ای داشتید بگید بهم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها